مناجات با خدا
با کـثـرت معاصی از سر گـذشته آبـم نه تاب دوری از تو، نه طاقت عـذابم لبـریز تر ز دریا سوزان تر از کویرم آواره تـر ز امـواج، خـالی تر از حبابم گر قـطره ام بخوانی با بحر همنـشیـنم گـر ذره ام بـخـوانی در چـشم آفـتـابـم من از تو می گریزم تو می کشی به سویت از بس که مهربانی عبدت کنی خطابم من با تو قهر کردم تو می کنی رفاقت یـالـلـعـجـب نـدانم بـیـدار یا که خـوابم اُدْعونی استجب را هم خوانده هم شنیدم نه من جـواب دادم نه تو کـنی جـوابم من بـنـدۀ بـد تو، تو آن خـدای خـوبـی کز لطف بی حسابت آسان کنی حسابم پیری زپا فکند و از دست رفت عمرم شـرمـنـده تا قـیـامت از دورۀ شـبـابـم اشـکـم روان ز دیـده آهـم درون سینه این اشک و آه کـرده مانـنـد شمع آبـم گفتم به اشک توبه شویم گناه خود را دیدم که از گـنـاهـم بـدتـر بود صوابـم میثم به عذر خواهی دارد دو هدیه با خود آه است شـاخـه گـل، اشکم بود گـلابم |